مـا در ایـن شهر غریبیم و در این ملک فقیر
بــه کـمـنـد تـو گـرفـتـار و بـه دام تـو اسـیـر
در آفــاق گــشــادسـت ولـیـکـن بـسـتـسـت
از ســر زلــف تــو در پــای دل مــا زنــجــیـر
مــن نــظــر بـازگـرفـتـن نـتـوانـم هـمـه عـمـر
از مـن ای خـسـرو خـوبـان تـو نـظـر بازمگیر
گـر چـه در خـیـل تـو بـسـیـار بـه از ما باشد
مـا تـو را در هـمـه عـالـم نـشـنـاسـیـم نـظـیر
در دلـم بـود کـه جـان بـر تـو فـشـانم روزی
بـاز در خـاطـرم آمـد کـه مـتـاعـیـست حقیر
این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم
تــا بــر آتــش نــنــهـی بـوی نـیـایـد ز عـبـیـر
گـر بـگـویـم کـه مـرا حـال پـریـشـانی نیست
رنـگ رخـسـار خـبـر مـی‌دهـد از سـر ضـمـیر
عـشـق پـیـرانـه سـر از مـن عـجـبـت مـی‌آید
چـه جـوانـی تـو کـه از دسـت ببردی دل پیر
مـن از ایـن هـر دو کـمانخانه ابروی تو چشم
بـرنـگـیـرم، و گـرم چـشـم بـدوزنـد بـه تـیر
عـجـب از عـقـل کـسـانـی کـه مـرا پند دهند
بـرو ای خـواجـه کـه عـاشـق نـبـود پندپذیر
ســعــدیـا پـیـکـر مـطـبـوع بـرای نـظـرسـت
گــر نـبـیـنـی چـه بـود فـایـده چـشـم بـصـیـر
"سعدی"